روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍
روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یکباره دیگه باور من
قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
دانلود آهنگ قسم نخور به جونم معین

تو دنیایی که آوار مصیبت با دستای تو ریخته بر سر من
چرا میخوای بدونم با یه حس حقیقی هستی یار و یاور من
تو که بیگانه هستی با سپیدی ، تو که دلبستگیهامو ندیدی
در این بازار داغ نا امیدی ، تو را باور کنم با چه امیدی
قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یکباره دیگه باور من

موتور تانکی، طوطی و بستنی

بابام با دوستش تو میدان جا خونه مون دوتا موتور خودکار آورده بودند که یکی از دومی بلندتر و سریعتر می‌پرید. بابام عاشق سرعت موتوره. کلی گشت تا تونست اجازه پهن کردن نوار نقاله تانکی این موتورها رو اون کنار بگیره.

نوار نقاله یکی کرمی بود و اون یکی سیاه براق. هر کدوم هم اسم داشتند که الان یادم نیست. اسم یکیشون ام یک بود.

من کنار طوطی ها بودم. این دوتا بین مردم دست آموز شده بودند. یکی قهوه ای بود که خودم گاهی بهش غذا میدادم. همسایه مون ازش خیلی خوشش می آمد. از مامانم پول گرفتم برم بستنی لیوانی بگیرم تا با پسرش که همیشه تقسیم میکردیم بخوریم. ظرفش سوراخ بود ردش همه جا ریخت. بابام که این رو دید به مامانم گفت چرا ندادی برا من بخرند؟

من پاییز و کافه

دیشب بخاری روشن کردیم. من این سرمای هوا را دوست دارم وقتی که بارون میاد. کلاً روز خوبی بود. قبلش رفته بودیم کافه داییم. مامانم گفت کتاب دفترامم ببرم همون جا بنویسم. من اینجوری بیشتر می‌تونم بنویسم و درس بخونم. فقط آخراش وقتی برق رفت من رفتم دستشویی. چون تاریک بود عکس روی جا مایع دستشویی رو برداشتم. پشت سرم که بابام اومد وقتی دید عکسی نیست فهمید کار منه.

گفت که فکر کردم تو بزرگ شدی. ولی اون عکس منو وسوسه می‌کرد بالاخره باید یه روزی درش می‌آوردم.

بابای کارگر من

مامانم نقشه جهان رو گذاشته بالا سرش. بابام می‌خواد زودی اسپانیایی یاد بگیرم. مامانم میگه بزرگتر که شدم خودم یاد می‌گیرم. مامانم هر روز عروسک درست می‌کنه تا با اون بابام دیگه کارگری نره.

منم هر روز بازی می‌کنم و با بازی‌هایی که می‌کنم پول خارجی می‌گیرم. 

وحشی ترین دایناسور

وحشی ترین دایناسور را ساختم. بعد از اینکه با بابام شطرنج بازی کردیم با مقوای قهوه ای وحشی ترین دایناسور را که جن هم از آن میترسد درست کردم. مامانم میگه این همون اژدهای میدان هفت خانه. ولی من از روی کتاب دایناسورها درستش کردم. ارتفاعش خیلی بالاست و دست رستم بهش نمی‌رسه. وقتی خواستم ببرمش جای درخت انگور پایین تو آبها افتاد ولی هنوز هم همون وحشی ترین دایناسوره