روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍
روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍

اون موقع سکه چقدر بود؟

یکی از همکاران دورم ازم پرسید و وقتی بیکاری چیکار می‌کنی؟
بهش گفتم من بیکار نمی‌شم و توی منطقه‌ای هستیم که هر طور کار کنیم، هم لازمه که کار کنیم و هم جای پیشرفت داره.
خلاصه که بیکار نیستم، ولی بازم جویای کارم. ۲۰ سال پیش وقتی که درسم رو برای کاردانی داشتم تموم می‌کردم، یه استادی داشتیم که همزمان هم رئیس آی‌تی یکی از بزرگترین واحدهای خصوصی کشورمون بود و هم استادمون بود. از طریق یکی از دانشجوها، یعنی دوست خودم ما یک پروژه صنعتی انجام دادیم. دوستم از طریق مدرسه‌ای که پدرش اونجا معلم بود، یک کامپیوتر برای ما جور کرده بود. من و اینو یکی دیگه از بچه‌ها راس ساعت میرفتیم که پشت سیستم پروژه انجام بدیم. روزهای زیبا و گرم تابستان و روزهای زیبا و سرد زمستان، هر روز از صبح تا ۷ بعد از ظهر میومدیم پشت سیستم کار کنیم. با زبان تازه به دوران رسیده سی شارپ. از اون زبان‌های تحت ویندوز که همین امروز ویندوز بگه عوض شد ما بگیم بله قربان عوض شد، عیبی نداره یک زبان دیگه یاد می‌گیریم. همین استادمون دو تا دانشجوی ترم بالایی استخدام کرده بود، که اونا می‌گفتن اصلاً زبان برنامه نویسی مهم نیست؛ مهم الگوریتمه. خیلی فرهیخته بودند و استادم هم یک بار جلوی دانشگاه اومد و یک جلسه بزرگ کنفرانس گذاشت و گفت بله من کارآفرینی کردم. اینم دو تا از دانشجوها که با من پروژه انجام دادن و با همدیگه داریم کار می‌کنیم، و الان من کارآفرینم.
اونموقع جشنواره کارآفرینی سر زبانها بود. خلاصه که استادمون برند بود و تمام دوربین‌های این واحد بزرگ خصوصی رو این از اروپا خریده بود و یه دو سه بارم یک کشور خارجی رفته بود که الآن اسمش یادم نیست. بعدها دیدم فامیلش هم اصلاً یه فامیل برند پولدار نشینه1.
هنگام زمستان بابای اون دوستم که کامپیوتر مدرسه رو در اختیارمون گذاشته بود، همزمان دخترشو همونجا یک کلاس هم می‌برد که تدریس کنه. اون ساعتی که دخترش تدریس می‌کرد، من پشت سیستم بودم ببینم این کد بالاخره چه جوریه؛ امروز پاک میشه. فردا محتوا پاک میشه. امروز درستش می‌کنم، فردا یه سی‌دی براش می‌خرم. اون موقع هنوز سی‌دی rewritable (ریرایتیبل) بود و فلش مموری تو دست کمتر کسی بود. اون دوست دیگه ام سی‌دی ری رایتتیبلشو آورده بود و هر کسی برا خودش، به نظرش، هر کاری از دستش بر میومد، انجام می‌داد. و البته اون کسی که باید پشت سیستم می‌نشست پای کار، خودم بودم. من اگر یک روز نمی‌اومدم سر کار اونا نمی‌تونستن و شایدم نمیخواستن که کار کنن. یک مدل زبان برنامه نویسی برای کار ارائه کرده بودم که خودم باید دنبالش میرفتم. بابای دوستم هم که اون رو می آورد میرسوند کار رو یکطرفه دست من دیده بود. اصلا انگار مستخدم خوبی هم برایش نبودم. یادمه یک بار سوارم کردند که وقتی در رو بستم به دوستم غر زد که این چرا در رو محکم میبنده ؟ این یک نوع غر زدن کارفرمایی هست. دفعه بعدی که برای یکی دیگه کار میکردم، شوهرش برعکس میگفت که این چرا در ماشین رو یواش میبنده!
پشت سیستم در سن نوجوانی مینشستیم و تنها حالت به اختیار خودم موقع نماز خوندن بود. اون هم چه اختیاری. یک بار دیگه همین بابایش وقتی کامپیوتر دسکتاپ رو داشتیم جابجا میکردیم گفت: چی کار میکنید؟ آپلو هوا میکنید؟!
گذشت و تابستون اومد و ما خوشحال گفتیم دیگه الان پروژه رو تحویل استاد میدیم و یه نمره‌ای می‌گیریم. یکی دو بار پروژه رو بردیم نشون استاد دادیم و این هی موس زد رو زمین و یعنی راضی نیستم و این چه وضعشه و اینا. روز آخر گفت که نمره پروژه پایانی شما رو میدم، ولی بیاین و برای اینجا تمومش کنید. یادم نیست من ازش پرسیدم که استخدام می‌کنین یا نه، ولی اون چیزی که ازش یادمه اینه که می‌گفت ما نیروی افتخاری داریم از شهر دیگه روزای یکشنبه زن و شوهر بلند می‌کنن میان اینجا افتخاری کار میکنند.
افتخاری با هواپیما می آیند، لابد پولش رو هم بدست می آورند. من باید بعد از این یک سال که رایگان کار کردم و تو هم راضی نبودی، می اومدم برای کی کار رو تموم میکردم؟
من خب چون تجربه دیپلمو داشتم و تو همون کارآموزی دیپلمم یک نفری بود که برام کار تعریف کرده بود و می‌رفتیم پشت سیستم می‌گفت: این نامه رو دقیقاً با این کاراکتر که بهت گفتم، اینجا بزن، اونجا بزن، اینو چرا صورتی نکردی؟ اونا رو چرا سر خط چپ چین نکردی؟ استخدام هم نبودم و زودی بیرون اومدم. هم اونجا و هم اینجا گفتم من رایگان برای کسی کار نمی‌کنم.
تو ذهنم گرون‌تر از این حرفا بودم. دیپلم گرون‌تر بودم، کردمش فوق دیپلم. فوق دیپلم گرون‌تر بودم و می‌خواستم بکنمش لیسانس. تازه داشتم دوران نوجوانی رو سپری می‌کردم. در نوجوانی هزار امید و پنجره جلو چشمم بود.
حتی برای کارآموزی دوره لیسانس هم دیگه برنگشتم. اگرچه من با خاطرات برف بازی و اینجور چیزها با دوستان گذران زندگی کرده بودم، ولی از اینکه رایگان کار می‌کردم و از اینکه کسی قدرمو نمی‌دونست راضی نبودم.
هر روزم از جای در آن مرکز بزرگترین شرکت خصوصی کشور رد می‌شدم و می‌گفتم: یعنی الان اگر برم این مرکز آی‌تی، رئیسش، استادم، هنوز اونجاست؟ چه اهمیتی داره؟
بابای دوستم با این رئیس دوست بوده با ما چیکار داشته.
گذشت تا یه روزی مثل امروز. یه هفته پیش از یک مدیریت کار گرفته بودم و با سلیقش جور در نیومده بود و بیرون اومده بودم. هفته بعدش از یک واحد دبیرخانه کار گرفته بودم و دختران دهه هفتادی انتظار داشتند که من بیشتر از این التماسشون کنم تا کار نصف نیمه رو تحویلم بدهند و اومدم بیرون.
و امروز هفته سوم، ازم مخواهش میکنند که پای میز مذاکره برای این یکی مصاحبه هم برو. برو ببین مصاحبه چی میشه، نتیجه‌شو بگو. حیف، یعنی نخبه داشته باشیم بره خارج زندگی کنه.
 من خودم بارها به خارج رفتن فکر کردم، ولی خیلی کار سختیه، خارج رفتن. مخصوصاً برای کسی که دو پشت خانواده‌اش اونجا نیست، یا یه پشت بعد از خانواده‌اش اونجا نیست. اونجا هم که حلوا پخش نمی‌کنن، تو این جنگ و درگیری. قشنگ باید بری زحمت بکشی، از صفر شروع کنی و هزار تا اتفاق پیشبینی نشده، برای یکی که تازه اول چل چلیشه. برای من که البته، همیشه صفر یک نقطه‌ای بوده. شروع کردم، و بالاخره ادامه دادم.
هی به گوشیم نگاه کردم و گفتم الان بهش پیغام میدم که میام مصاحبه. پیغامو کپی کردم، چون قبلاً بهم متنو داده بودند تا خودم رو با ممنونم و سپاسگزارم معرفی کنم. فقط اون جای خالیش رو باید اسمم میگذاشتم.
قبل از اینکه پیام سلام رو ارسال کنم رفتم در این رابطه با مادرم صحبت کنم. بالاخره، درسته که تو این ۲۰ سال همه تلاش‌های منو دیده و حتی شاید خاطرات روزهای کاردانی رو چندین بار براش تعریف کردم. ولی خب بازم امروز که این خاطره رو تعریف کردی، هوا رنگ دیگه‌ای داره. شاید اون روز داشتی تابستون تعریف می‌کردی. امروز پاییز و زمستونه. خاطرات تعریف کردم و یه حرف جالبی زد. گفت: اون موقع سکه چقدر بود؟
گفتم خیلی ارزون بود شاید ۱۰۰ هزار تومان. اصلاً اون موقع نمی‌دونستیم تورم چیه. ۲۰ ســـــــــال پیش، اول دهه هشتاد. گفت: می‌رفتی یه سکه می‌خریدی.
دیدم راست میگه، حرف نویی زده. این همه مدت همه ازم خواهش کرده بودن بیا برو سر این کار، بیا برو سر اون کار. حیف و حیفی هستی، کسی بهم نگفته بود برو سکه بخر، می‌خواد بره بالا.



___________________

1- آن روز، آن استاد از ما کار رایگان میخواست، ولی همزمان تمام دوربین های حرم رو از اروپا تهیه میکرد. امروز که رژیم صهیونیستی پایش دوربین ها رو با پروژه نیمبوس و همکاری غول های فناوری به عهده گرفتند خرسند از خرید آن روز آن استاد هستند. آن استاد پولدار شد، چون قرار بود امروز دانشجویی مثل ما کاری به کار غول ها نداشته باشد.

می‌فهمی چی میگم؟ تو از دیوار اومدی

رفتم مصاحبه رستوران برای ظرفشویی. طرف اول انکار می‌کنه که استخدام داشته. پرس و جو می‌کنه و معلوم میشه که واقعاً یک نفر درخواست نیرو داشته. میگه خیلی خوب بشینیم برای مذاکره. تو آگهی دیوار زده که ۹ میلیون تومان استخدام ظرفشور. می‌شینم میگه با ۸ تومن راضی هستی؟ میگم بله

گفت: ما شیفت شب می‌خواستیم.

میگم شما پشت تلفن گفتی شیفت روز ساعت ۹ تا ۶ بعد از ظهر. گفت که نه ما سرویس داریم. کجا می‌شینی؟

آدرس میدم. باز یکم فکر می‌کنه راهش دوره. دوباره صحبت می‌کنه با همکارش. این بار که می‌شینه میگه عیب نداره شیفت صبح بیا فردا ساعت ۹ با خودت یکی از کارت‌های شناسایی شناسنامه یا کارت ملی رو بیار که به ما تحویل بدهی.

گفتم من سابقه کارم زیاده. قبلا رستوران خیلی معروف شهر هم کار می‌کردم. این یک قلم را ازم نخواین.

تو رویم نگاه می‌کنه. گفت می‌فهمی چی میگم؟ تو از دیوار اومدی!

انگار من از لای جرز دیوار اومدم. یا از یک مکان غیرقانونی به اسم سایت دیوار. 

گفتم خیلی ممنون من نمی‌خوام.

یک جوری بهم گفت پاشو برو بیرون. انگار داشت بیرونم می‌کرد. نمی‌دونم رستورانا چه جورین. فکر کنم آدم زیاد بیرون کردن. یا اینکه نیرو زیاد می‌گیرند و وقتی به پول تبدیل نمی‌شه می‌کننش بیرون. کلاً از ادبیات رستوراندارا خوشم نمیاد. خب دارم می‌بینمشون تفاوتشون با بقیه جاها که استخدام می‌کنند زیاده. فوقش می‌تونست بگه وقتی کارت شناساییتو ازت نمی‌گیرم حالا یک روز رو بیا جای ما کار کن. همون یک روزم زیاد بود. خیلی چیزای دیگه می‌تونستند بگویند و یا رفتار دیگه‌ مثبتی داشته باشند. دریغ. اگر پایه رستورانشون به جای جگر گوسفند یه چیز دیگر بود احتمالاً بهتر رفتار می‌کردند.


بعداً اضافه کرد: محیط کاری اداری که نیومدم تو بگی من آشنا می‌خوام استخدام کنم. اومدم جایی که اگه مشتری با یک لیوان اومد نشست تا ۴ ساعت، چه بسا مشتری تو باشه و تو باید احترامش کنی، به خاطر اینکه می‌خواد به خاطر همون نشستنش به تو پول بده. مشتری اگه اومد یک جیگر سفارش بده تو ازش شناسنامه می‌گیری تا اون ۴ ساعت که نشسته شناسنامه‌اش دست تو باشه؟ بهش میگی ببخشید، تو از دیوار اومدی یا تو از خیابون پشتی اومدی؟ اومده تو رستورانت نشسته ازش سوال می‌کنی؟ پول پرس غذا هم دلیل میشه که شناسنامه رو ازش نگیری؟ یا نه، فرق میزاری و مشتری و کارگر می‌کنی، و می‌خوای گربه رو در حجله بکشی؟

رستوران مدیریت دارد، و نه رئیس.

Later, added: I did not come to the office work environment, when you tell me that I want to hire an acquaintance. I came to a place where if a customer comes for a glass of water and sits for 4 hours, he might be your customer and you should respect him, because he wants to pay you for sitting. If a customer comes to order a sheep liver, do you take his birth certificate from him until the 4 hours he is sitting has his birth certificate in your hand? You tell him, excuse me, did you come from the Divar or did you come from the back street? Are you sitting in the restaurant asking him questions? Is the food voucher a reason not to take the birth certificate? Or not, do you differentiate between customers and workers, and do you want to show someone who is the boss?

Restaurant has a management, not a boss.

آقایان بیمه ای و بانکی، آن سوی شهر

سال ۹۶ اومدم اینجا از همه بگم که بهم بد کرده بودند. چند سال بعد یک بازنگری کردم. دیدم من از همه دوستان فقط دارم راهنمایی میگیرم که تبلیغات دیوونه بگیرم و دوستانم هم شده اند کسانیکه بیشتر دهنده هستند تا حرفه ای و متخصص در حوزه من.

از اون طرف اونها که بدشان را گفته بودم هم هیچ اتفاقی برایشان نیوفتاده بود، چون برخلاف من بلد بودند کجاها بنشینند. من فقط کتاب می‌خوندم و در بین لینکها مثل خوشه چینی دنبال کوچکترین اتفاق متحول کننده زندگی بودم، ولی اونها با فامیل گسترده خود و اطلاعات بالادستی یکی بیمه رو گرفته بود، یکی نام خیابان، دیگری بزرگترین ملک تجاری وسط شهر، اون یکی ریاست بانک، این یکی فامیل خوب و برند و همینطور مثل مورچه همه جا پخش بودند.

آنکه نامش به دلار جهانگیری شهرت پیدا کرده بود نسلش سید جهانگیری در آمد. آنکه پژوهشکده حمل و نقل بود اگر نتوانست در شورای شهر نامی بگیرد همان اطراف، خیابانی به نامش کردند و در حمل و نقل و صادرات واردات از هر نقطه ای را حتی در بیمه به او جای دادند. حتی یک چند نفر هم در خانواده اش شهید معروف در سطح شهر شدند. آنکه قرار بود برند کنتاکی آمریکا نشود در قالب فروشگاه زنجیره ای با فامیل برند شد. فروشگاه زنجیره ای رقیب هم در جشنواره دولتی بهترین برند دوستدار مصرف کننده معرفی شد. و همینطور بگیر تا آخر.

اما من هیچ. گویی اندک قدرت نمایی من که از لینک و به لینک بود نه هشداری بود، نه در آن آدمی بود و نه چیزی را عوض میکرد. در عوض آنها درمیان ماشین ها و ابزارآلاتی که باید برای خود می‌خریدم و تهیه میکردم فروشندگان قدرتمند باقی مانده بودند، و من هیچ. منتظر که یکی چرخش را بفروشد، دیگری رول کننده و آن یکی ساختمان تعمیر کند تا کتابی بیهوده پشت در بگذارد. در حالیکه لب جوی نشستم گذر عمر بلکه سریعتر خودم و اطرافیان رو ببینم و از لینک به لینک و در لینک و تحریم های داخل و خارج بمانم.

تحریم و دور زدن آنها، این بلا رو سر ما آورد. اونجا که داری با هویت جعلی خودت رو جای یکی دیگه میزنی، همه دنیا می‌دونن که این یک تقلبه و در رده پولشویی قرار میگیره. تو دزد معرفی میشی، حتی اگر اینطور فکر نکنی. در اذهان عمومی چهره زشتی از تو پندار میشه و در نتیجه اون میبینی حق قانونی کمترین حقوقت رو هم نادید میگیرند، چون جعل جعله، حتی اگر اسمش دور زدن تحریم ها یا ورایفیکیشن باشه.

Sanctioning and bypassing them brought this disaster to us. When you are putting yourself in someone else's place with a fake identity, the whole world knows that this is a fraud and falls under the category of money laundering. You will be identified as a thief, even if you don't think so. In the public mind, you are considered an ugly face, and as a result, you see that even your legal rights are ignored, because forgery is forgery, even if it is called bypassing sanctions or verification.

بعدا اضافه کرد: یک زمانی، حدود بیست سال پیش، که دانشجوی کامپیوتر بیشتر معنی داشت و یک کامپیوتر داشتیم با فلاپی دیسک و سی دی رام، تو کامپیوترمون از همون اول همه نرم افزارها قفل شکسته بود و ما دانشجوی رشته مهندسی کامپیوتر بودیم تا غول تکنولوژی رو بشکنیم. همه چیز برای ما عادی بود و در یک محیط آکادمیک زیست داشتیم. یک روز، خارج از این فضا چادر پوشیدم و رفتم نقطه پولدارنشین وسط شهر برای قفل سیمولاتوری که ممکن بود یکی از مغازه های آنجا داشته باشد. او یک کامپیوتر دسکتاپ داشت که مشغول رایت همزمان ۶-۷ سی دی بود. از اول که وارد شدم معلوم بود از حضورم ناراحت شده باشد. من با چادر مقنعه به هر چه نگاه میکردم ممکن بود اطلاعاتی باشم. فروشنده رو راهنمایی کردم و گفتم تو اینترنت شنیدم اسمش کیجن (کیگن) هست. فروشنده ابراز بی اطلاعی کرد و من سردرگم و فروشنده راحت از حضور من از مغازه رفتم.

جاهای دیگر هم همین طور است. مخصوصاً که حالا کمتر کسی کامپیوتر تهیه می‌کند و فاصله مردم عادی با گوشی های هوشمند از سایرین بیشتر شده است. الان کسی قبول ندارد که این گوشی خریداری شده قبلاً از یک چند مسیر دور زدن تحریم رد شده. الان همه مطمئین هستند که درآمد دلاری در ایران از یک مسیری مثل مسیر غیرقانونی فارکس میگذرد و نگاه اطرافیان به نه یک دانشجوی کامپیوتر، بلکه به هر کسی که حرفش را بزند یک نگاه غیرقانونی است که بازخورد خوبی هم برجای نخواهد گذاشت.

برعکسش هم هست. اگر یک توریست اروپایی با وجود خیلی ارزان بودن ویزای ایران قصد سفر به ایران داشته باشد، باید همه وسایل ارتباطی خود را قطع کند. چون ما از سمت کشورشان تحریم هستیم و اینها یک‌درصد آی پی ایران را هنگام تحویل کارشان در سایتشان ببینند امکان داره شغلشون رو از دست بدهند. تازه، این یک چیزی هست که من بعنوان یک بومی ایران در ارتباط با خودم می‌دونم. معلوم نیست چقدر دیگر ریسک و احتمال وجود داره که یک خارجی قصد سفر به ایران داشته باشد و از ترس خیلی مسائل دیگه قصد سفر چند روزه به ایران را نکند، چه برسد به اینکه بخواهد مهاجرت کند.

The opposite is also true. If an European tourist intends to travel to Iran despite the fact that Iran's visa is very cheap, he should cut off all his means of communication. Because we are sanctioned by their country and if their government see 1% Iranian IP on their side of site when they deliver their project, they may lose their jobs. Now, this is something that I know about myself as a native of Iran. It is not known how much risk and probability there is that a foreigner intends to travel to Iran and does not plan to travel to Iran even for a few days because of the fear of many other issues, let alone that he wants to immigrate.

With the Look of English Spy to Shahnameh of Mashhad

From the body and place of the house and mosaics cooled in autumn
This is where you sit
And your eyes see gardens
From the body and place of the house and mosaics cooled in autumn
I will fall in love with something I will not wear
A tenant
If it is fish
The air is getting tighter
Now my daughter's dream; He wanted water from Nestern and Rostam
The thinness or coolness of not moving was with me in the summer
- - -
The swollen look of the young girl was on the paper and she was editing a poem that might not be considered more than a nap.
An English archaeologist was invited to visit the historical wall of Tabaran and at the same time the historical area of ​​the city center and the shrine.
They had invited the young girl to come with them because she was familiar with the area. She was the eldest daughter of her home, who sometimes spent her time writing, but she also had ancient explorations beside her younger sister, which distinguished her for the companionship of an archaeologist.
In the morning, they accompanied the British archaeologist.
The place of the shrine had changed a lot. So they said let's go to the gardens.
The young Englishman said:
- What happened to that girl?
The woman who invited him said:
- He lives in one of these gardens, did you think he was poor?!
The young man shook his shoulders and said: No
- Let's go to their house later. They have family archeological research in this area that distinguishes them from others
When the young man first arrived, some children accompanied them. They found the girls at the house and when they entered, they asked him to show Pegah's milk bottles that belonged to him thirty or forty years ago.
The man said while shaking the glasses:
- These are very old and have become ancient objects for themselves
They all took the glasses to the head in one of the old houses and while the dust covered the glasses, the Englishman took pictures and videos of it on the ground.
A little later, they went to the historical and ancient areas of Tous. It was a big wall that part of it fell from the side like a hill and the healthy parts of it were graffiti advertisements. It was whitewashed advertising writing hiding the ancient nature of the birch species.
Were these walls really worth traveling all the way from England to here?
The man was walking along with the others and did not say anything. From time to time, he glanced at the white painted bricks and the children playing with him.
The young man walked up the wall with the children. They were supposed to pray at the historical mosque of Harounieh. The English man and some 5-6 year old children who were not praying waited outside. A cat passed by and the man went towards the hidden places of the wall according to his studies. He moved two or three bricks and put his hand in a hole between the wall of the building and the courtyard.
There was a smile on the Englishman's lips that he could not hide and it seemed to be caused by the pleasure of the spy.
The young man took the plastic bag with cheese and almonds in it and pointed it at the girl
I found these
There was no one else but a curious cat who was always looking for the mandrel hole game. Even the older sister of the little girl was now praying in the crowd. He turned to the girl and said
- What do you know about the secrets here?
The girl, who knew that the man was bribing her, took a secret look at the busy crowd, as if she was busy with accounting. He took the plastic bag of bread and cheese from the man and showed him another secret place that could only be opened by moving the red bricks of the wall.
The young man couldn't fit in his skin with happiness. Not as an archaeologist, but as a spy, he had done very well so far.

مرد محبوب من

یکی دو روز است که یاد مرگ در ذهنم جولان می دهد و عجیب او را بخوبی در روح و روانم حس میکنم. نیز پنهان نمیکنم که از فراق او غمگینم و گاهی بی اختیار چند قطره اشک از چشمانم سرازیر می شود و آهی که از اعماق قلبم برمی خیزد.

آرزو دارم  کاش قدرتی داشتم زمان را به عقب برم تا همه چیز از آنجا و با او ادامه یابد، یا کاش می توانستم  در زمان سفر کرده چشم باز کنم و او را بارها و بارها ببینم. یا اصلا قدرتی داشتم تا او را زنده کنم و بگویم برخیز و به زندگی ادامه بده، تو لایق صدها سال زنده بودنی.

اما افسوس که از او فقط تصویری به جا مانده و چشمان نمناک من که مدت ها خیره میشود بر اجزای چهره نجیب و مهربانش.

و اما مرد محبوب من:

مرد محبوب من دو دسته است: یکی بابایش و دیگری خودش

پدرش مردی کاملا غریبه است که سال به سال دریغ از پارسال

خودش هم با وجود ادعای غریبگی با پدرش دنباله رو اوست. پس میشه گفت او هم ای غریبه ایست بدتر از سایر غریبه ها

بنابراین، من مرد محبوبی ندارم.

اشتباه آنجاست که فکر کنیم اشک و آه برای یادآوری محبوبیتش او را بر میگرداند. مرد محبوب را میگویم. به پولداری و بی پولی هم ربطی ندارد. به اینکه زن چقدر خودش را فشار هم بدهد ربطی ندارد. پدر مرد محبوب خیالی من خیلی وقت پیش تصمیمش رو گرفته و گویا این کار رو با زنهای زیادی هم می‌کرده.

مردها قدرت که داشته باشند تا این حد به اینجا میرسند که دختر محبوب پسرشان از صد غریبه بدتر میشه، و پسر را نباشد کو نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر.