روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍

With the Look of English Spy to Shahnameh of Mashhad

From the body and place of the house and mosaics cooled in autumn
This is where you sit
And your eyes see gardens
From the body and place of the house and mosaics cooled in autumn
I will fall in love with something I will not wear
A tenant
If it is fish
The air is getting tighter
Now my daughter's dream; He wanted water from Nestern and Rostam
The thinness or coolness of not moving was with me in the summer
- - -
The swollen look of the young girl was on the paper and she was editing a poem that might not be considered more than a nap.
An English archaeologist was invited to visit the historical wall of Tabaran and at the same time the historical area of ​​the city center and the shrine.
They had invited the young girl to come with them because she was familiar with the area. She was the eldest daughter of her home, who sometimes spent her time writing, but she also had ancient explorations beside her younger sister, which distinguished her for the companionship of an archaeologist.
In the morning, they accompanied the British archaeologist.
The place of the shrine had changed a lot. So they said let's go to the gardens.
The young Englishman said:
- What happened to that girl?
The woman who invited him said:
- He lives in one of these gardens, did you think he was poor?!
The young man shook his shoulders and said: No
- Let's go to their house later. They have family archeological research in this area that distinguishes them from others
When the young man first arrived, some children accompanied them. They found the girls at the house and when they entered, they asked him to show Pegah's milk bottles that belonged to him thirty or forty years ago.
The man said while shaking the glasses:
- These are very old and have become ancient objects for themselves
They all took the glasses to the head in one of the old houses and while the dust covered the glasses, the Englishman took pictures and videos of it on the ground.
A little later, they went to the historical and ancient areas of Tous. It was a big wall that part of it fell from the side like a hill and the healthy parts of it were graffiti advertisements. It was whitewashed advertising writing hiding the ancient nature of the birch species.
Were these walls really worth traveling all the way from England to here?
The man was walking along with the others and did not say anything. From time to time, he glanced at the white painted bricks and the children playing with him.
The young man walked up the wall with the children. They were supposed to pray at the historical mosque of Harounieh. The English man and some 5-6 year old children who were not praying waited outside. A cat passed by and the man went towards the hidden places of the wall according to his studies. He moved two or three bricks and put his hand in a hole between the wall of the building and the courtyard.
There was a smile on the Englishman's lips that he could not hide and it seemed to be caused by the pleasure of the spy.
The young man took the plastic bag with cheese and almonds in it and pointed it at the girl
I found these
There was no one else but a curious cat who was always looking for the mandrel hole game. Even the older sister of the little girl was now praying in the crowd. He turned to the girl and said
- What do you know about the secrets here?
The girl, who knew that the man was bribing her, took a secret look at the busy crowd, as if she was busy with accounting. He took the plastic bag of bread and cheese from the man and showed him another secret place that could only be opened by moving the red bricks of the wall.
The young man couldn't fit in his skin with happiness. Not as an archaeologist, but as a spy, he had done very well so far.

مرد محبوب من

یکی دو روز است که یاد مرگ در ذهنم جولان می دهد و عجیب او را بخوبی در روح و روانم حس میکنم. نیز پنهان نمیکنم که از فراق او غمگینم و گاهی بی اختیار چند قطره اشک از چشمانم سرازیر می شود و آهی که از اعماق قلبم برمی خیزد.

آرزو دارم  کاش قدرتی داشتم زمان را به عقب برم تا همه چیز از آنجا و با او ادامه یابد، یا کاش می توانستم  در زمان سفر کرده چشم باز کنم و او را بارها و بارها ببینم. یا اصلا قدرتی داشتم تا او را زنده کنم و بگویم برخیز و به زندگی ادامه بده، تو لایق صدها سال زنده بودنی.

اما افسوس که از او فقط تصویری به جا مانده و چشمان نمناک من که مدت ها خیره میشود بر اجزای چهره نجیب و مهربانش.

و اما مرد محبوب من:

مرد محبوب من دو دسته است: یکی بابایش و دیگری خودش

پدرش مردی کاملا غریبه است که سال به سال دریغ از پارسال

خودش هم با وجود ادعای غریبگی با پدرش دنباله رو اوست. پس میشه گفت او هم ای غریبه ایست بدتر از سایر غریبه ها

بنابراین، من مرد محبوبی ندارم.

اشتباه آنجاست که فکر کنیم اشک و آه برای یادآوری محبوبیتش او را بر میگرداند. مرد محبوب را میگویم. به پولداری و بی پولی هم ربطی ندارد. به اینکه زن چقدر خودش را فشار هم بدهد ربطی ندارد. پدر مرد محبوب خیالی من خیلی وقت پیش تصمیمش رو گرفته و گویا این کار رو با زنهای زیادی هم می‌کرده.

مردها قدرت که داشته باشند تا این حد به اینجا میرسند که دختر محبوب پسرشان از صد غریبه بدتر میشه، و پسر را نباشد کو نشان از پدر تو بیگانه خوانش نخوانش پسر.

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یکباره دیگه باور من
قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
دانلود آهنگ قسم نخور به جونم معین

تو دنیایی که آوار مصیبت با دستای تو ریخته بر سر من
چرا میخوای بدونم با یه حس حقیقی هستی یار و یاور من
تو که بیگانه هستی با سپیدی ، تو که دلبستگیهامو ندیدی
در این بازار داغ نا امیدی ، تو را باور کنم با چه امیدی
قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره

قسم نخور به جونم که بی قسم میدونم
نور ستاره ی تو رفته از آسمونم
چشام اشکی نداره به پای تو بباره
یه قلب پاره پاره قسم خوردن نداره
نگینی بودی بر انگشتر من
امیدی در دل عاشق تر من
تو که آتش زدی بر هستی من
به باد دادی چرا خاکستر من
تو که با قلب عاشق می پریدی
شکستی پس چرا بال و پر من
چرا میخوای قسم های دروغت
بشه یکباره دیگه باور من

موتور تانکی، طوطی و بستنی

بابام با دوستش تو میدان جا خونه مون دوتا موتور خودکار آورده بودند که یکی از دومی بلندتر و سریعتر می‌پرید. بابام عاشق سرعت موتوره. کلی گشت تا تونست اجازه پهن کردن نوار نقاله تانکی این موتورها رو اون کنار بگیره.

نوار نقاله یکی کرمی بود و اون یکی سیاه براق. هر کدوم هم اسم داشتند که الان یادم نیست. اسم یکیشون ام یک بود.

من کنار طوطی ها بودم. این دوتا بین مردم دست آموز شده بودند. یکی قهوه ای بود که خودم گاهی بهش غذا میدادم. همسایه مون ازش خیلی خوشش می آمد. از مامانم پول گرفتم برم بستنی لیوانی بگیرم تا با پسرش که همیشه تقسیم میکردیم بخوریم. ظرفش سوراخ بود ردش همه جا ریخت. بابام که این رو دید به مامانم گفت چرا ندادی برا من بخرند؟

من پاییز و کافه

دیشب بخاری روشن کردیم. من این سرمای هوا را دوست دارم وقتی که بارون میاد. کلاً روز خوبی بود. قبلش رفته بودیم کافه داییم. مامانم گفت کتاب دفترامم ببرم همون جا بنویسم. من اینجوری بیشتر می‌تونم بنویسم و درس بخونم. فقط آخراش وقتی برق رفت من رفتم دستشویی. چون تاریک بود عکس روی جا مایع دستشویی رو برداشتم. پشت سرم که بابام اومد وقتی دید عکسی نیست فهمید کار منه.

گفت که فکر کردم تو بزرگ شدی. ولی اون عکس منو وسوسه می‌کرد بالاخره باید یه روزی درش می‌آوردم.