روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍
روزنوشتهای ماهان

روزنوشتهای ماهان

پرسپولیسی و بارسا ❤️‍

بهش گفتم کروکدیل تو برو سرویس!

پشت سرم و تو رویم که حرف میزنند اینطوریه. یه روز صبح که سرکار میرم یک بار باید جاروبرقی بکشم و موقع تعطیلی که چهار بعدازظهر میشه، مهم نیست آن شب، شب قدر باشه یا نه و یا زبان روزه باشی، مهم اینه که مسافران نوروزی آمدند و تو باید یک بار دیگه این بار با جارو دستی همه جا رو برق بندازی. از قرار معلوم از ماهان هم خبری نیست. ماهان که دیگه هامون شده، منتظر رسیدن تانکرهای آبی هست که قراره های وب برایش پر کنه و این باهاشون یا تنش رو بشوره یا آب بخوره.

این حکایت یه دکترای هوش مصنوعی در ایرانه. اونهم کی؟ درست وقتی که گوش اخبار رو پر میکنند که هوش مصنوعی ایران بقدری مستقل شد و در بیش از هفده دانشگاه داره رویش کار میشه که هوش مصنوعی ملی رو در باشگاه هوش مصنوعی جهان به رخ دنیا بکشند . همون موقع هر مسئولی، از ریاست گرفته تا جزء پذیرش یک هتل باید به به و چه چه کنند. دیگه دکترای هوش مصنوعی تو ایران هم نباید بیکار باشه، اگر خوب درسش رو نخونده باشه و فقط مدرکش رو نگرفته باشه!

از آن طرف، مهمانهای نوروزی آمدند و یک گرد خاک روی زمین نباید باشه و باید پشت سرشون راه بیوفتیم کجا ممکنه خاک باشه، یه وقت از کار بیکارمون نکنند!

بیکاری فارغ التحصیلان مهندسی

یه وقت فکر نکنید که این فقط حکایت یه دکترای هوش مصنوعیه. الآن دیگه دکتراهای مخابرات و برق هم همین وضع رو دارند پیدا میکنند. تو هتل راه میری، همه از دم مدرکهای متعدد مهندسی گرفته و یه ده سال سابقه کار دارند و پولش رو داشتند میگرفتند، ولی تو که نصف عمرت رو داشتی ریاضی مهندسی میخوندی و با کلی سختگیری رسیدی به یه شرکت سخت افزاری که پایه اش نرم افزاری بوده، الآن اعلام ورشکستگی میکنه. تبلیغ هایش رو نگاه میکنی میگه ما تا حالا داشتیم نون 1800 کارشناس کامپیوتری رو میدادیم. الآن به دلیل سیاست های ارزی نماد بورسی های وب رو بسته و میگه ما تا تکلیف اون رو مشخص نکردیم، سمت تانکر دست دوم خریدن برای تامین آب شرق کشور نریم.

زمین های کشاورزی تشنه شرق کشور

از قبل هم برنامه هایش رو ریختند. همه چیز قابل پیش بینی بوده. فقط کافیه که این پیک سرصداها، صدایی به جایی نرسه. دیگه کسی نگران سنگ نگاره های شترسنگ و دفینه های رودخانه نیست. همه نگران یه دو تا مسافر نوروزی هستند که اوقات خوشی سپری کند.

داشتن حواس ما رو پرت چهار تا فیبر نوری که از زیر بزرگراه رد کنند میکردند. میگفتن اینکه آب غرب شهر به شرق شهر نمیرسه، به خاطر زیرساخت های فیبر نوریه و پیمان کار نداریم. پیمان کاری که معطل بدهی هایش از دولته و اگر دولت ندهد ورشکسته است، می آید دیگه زیرساخت فیبر نوری در کنار لوله آب شرق شهر داشته باشه؟ چه بسا تا حالا مقدمات همین یه بیکاری هم فراهم کرده اند که هر بار هرکسی بهمون میرسه میدونه که چی باید بگه: "کروکدیل تو برو سرویس"

چهله هتل‌داری ایران

کسیکه رفت فرانسه و فرزند خوانده ش اونجا درس خونده و باهم برگشتن خونه سالمندان دانشگاه، مادربزرگ کیمسه بوده. اینطوری بخوام بیام اونور انگار خیلی دوست داشتم آخرش خونه سالمندان ببرندم.

خانواده ای که بیش از یک ادعا رویت داشته باشد ولی نخواد تو این مدت زندگی کنه و هربار یک نوکری چیزی برا نشستن پا کنه، برا باقی عمرت هم همینه.
یه کسی از اون خانواده بخواد شوهرم بشه پذیرفتنی نیست کسی باشه که بخواد ببردم اونور که هیچ نبودن.
پس فردا هم هزار تا عیب پیری که پیدا کردم یه چس میکنند و میگویند که پول نداریم سالمندی.
اولین نگاه رو که بهم کردن وقتی بود که ماه رمضان زمستان می افتاد. گذشته و گذشته و ماههای قمری یکی پس از دیگری طی شده تا دوباره ماه رمضان برسه به اون زمستانی که اینها اولین نگاه رو بهم داشتن.
اینها میخواهند بیایند خواستگاریم. اگر هوشمند هم نبودم در خواستگاریشون فکر و تامل باید میکردم. چه برسه وقتی که آنقدر ماهها گذشته.
 منافقین
اگر همسر داشتم جایی میرفتم که پشتم بگن .‌‌..ش سیاهه یا کروکدیل وارد میشود؟
به خودشون اجازه می‌دادند؟ یا همسر نداشتن یه پنجره شکسته شده که مایه مباهات برخی و مایه فرومایگی؟
 ترکی یاد بگیرم که تهش اینطوری و بدتر بشه؟
اتفاقاتی که چند روز اخیر افتاد باعث شد اگر اندک محبتی یا دلسوزی برا کسی داشتم همون هم نداشته باشم.
تو برنامه هایم تجدید نظر میکنم.
همسری می‌خواستم که برام لباس باشه، نه اینکه با وجودش هر روز یه جایی بهم بگویند بیا که نقاط ضعفم پررنگ‌تر بشه و یا بهم گوشزد بشه.
 همسر خیالی توهمی یه جایی تو هیچستان باشه.
هرچیزی پایانی داره. پایان تلاش برا به دنیا آوردن حکمت منجر به تولدش شد و پایان یادگیری ترکی تبلیغ چهار تا کشور ترک شد
دختره می‌گفت مادرش هتل کار میکرده. هفت سالگی خودش و خواهرش تو هتل بودن که یکی میبردش فوبیای جنسی میگیره.
 تعریف میکرد طب سنتی که هتل کار می‌کرده یکبار گفتن خانم برو کارت دارند.
باور نمی‌کردم تا اینکه دیدم. فرقی که دارند اینه که حسین حسین میکنند! وگرنه هیچ رعایت دین نمی‌کنند.
میگن زیرساخت‌های هتل‌داری داریم. این زیرساخته؟

هتل

هر روز یک ویلایی محدوده رضوی و جاهای خوش آبوهوا تبدیل به یک ساختمان چند واحدی میشه. درخت چیه؟ آبهای زیادی فاضلاب چندین لباسشویی بزرگ ساختمون میشه. هرجایی هتل داره. سرچشمه داره، کنار رودخانه داره، جای خشکش داره و خوش آبو هوایش هم داره.

ماشین بزرگ می آورند و ساختمان می‌سازند، که براحتی هتل میشه. هتلی با نورهای مصنوعی که دود نیروگاهی ایران میشه.
کارگر و پذیرش هتلی که چانه برا حقوق زیر معیشت میزنه در بیرون دادن پستان مشکلی ندارد. دختره تجارتش با اینکار شده یک ماشین و زمین. در مقایسه با بقیه هم کم اومده.
امروز که اینه پسفردا سلاحهای جنگی بینشان درمیاد. اینها خودجوش هم نیستن، مراودات آمریکایی صهیونیستی دارند.
امروز رئیس رو کردن پزشکیان و تازه اولشه.
_________________

Iran's Hoteliers' Quarter
Someone who went to France and his adopted son studied there and returned together to the nursing home of Grandma was Kimse. I wanted to come there like this, as if I really wanted to take me to the nursing home.
A family that has more than one claim to see you but does not want to live there for this long and each time a servant makes something to sit on, is the same for the rest of your life.
It is unacceptable for someone from that family to ask to be my husband, it is not acceptable for someone to want to take me there when they are nothing.
Then tomorrow they will make a joke about the thousand old age flaws that I found and say that we do not have money for old age.
The first time they looked at me was when the month of Ramadan was falling in the winter. The past and the past and the lunar months passed one after the other until the month of Ramadan came again in that winter when they looked at me for the first time.
They want to come and propose. Even if I was not smart, I should have thought and pondered about their proposal. What if it is so many months later.
Hypocrites
If I had a wife, would I go somewhere where they would say, "It's black or a crocodile will enter"?
Would they allow themselves to do so? Or not having a wife is a broken window that is a source of pride for some and a source of humiliation?
Should I learn Turkish so that it ends up like this and worse?
The events of the last few days have caused me to have even a little love or compassion for someone.
I am reconsidering my plans.
I wanted a wife who would be a garment for me, not someone who would tell me to come somewhere every day so that my weaknesses would be highlighted or pointed out to me.
An imaginary wife would be somewhere in nowhere.
Everything has an end. The end of trying to give birth to Hikmat led to his birth and the end of learning Turkish was to advertise four countries.
The girl said her mother worked in a hotel. When she was seven years old, she and her sister were in a hotel when someone took her and she developed sexual phobia.
He was describing a traditional medicine doctor who worked in a hotel and once said, "Madam, go get your card."
I didn't believe it until I saw it. The only difference is that they call it Hossein Hossein! Otherwise, they don't observe any religion.
They say we have hotel infrastructure. Is this infrastructure?
Every day, a villa in the Razavi region and places with good weather turns into a multi-unit building. What is a tree? We build a lot of sewage and several large laundries. Wherever there is a hotel. It has a source, it has a riverside, it has a dry place and it has good weather.
They bring big cars and build buildings, which easily become hotels. A hotel with artificial lights that turns into the smoke of an Iranian power plant.
The workers and receptionists of a hotel who work for a living wage have no problem showing their breasts. Their business girl has become a car and land with this. Compared to the others, she has become poor.
Today, the day after tomorrow, weapons of war will be exchanged between them. These are not spontaneous, they have American-Zionist connections.
Today, the head is Pezeshkian, and that's just the beginning.

عروسی شاهنامه

وای خدا، این هفته همش ماجرا بود!
اول از همه، کلی لباس کثیف کرده بودم که مجبور شدم همه‌شون رو تو حیاط بزرگمون پهن کنم تا خشک بشن.
همون موقع که داشتم لباس‌ها رو جمع می‌کردم، مامانم گفت که دوستش عروسی داره و ما هم باید بریم.
عروسی تو خیابون شاهنامه بود، نزدیک خیابون یاس.
خیلی خوشحال شدم، چون خیلی وقت بود که عروسی نرفته بودیم.
همه‌مون لباس‌های عروسی قبلیمون رو آماده کردیم.
عروسی تو یه اردوگاه بود و هر خانواده یه آلاچیق داشت.
خیلی شلوغ بود و همه اینور و اونور می‌رفتن.
یکی از دوستام یه دوربین چشمی بهم داد که با اون می‌تونستم دانشگاه فردوسی رو از دور ببینم.
حتی دیوار آجری‌هاش که شبیه دیوار تابران بود رو هم می‌دیدم.
یه لحظه فکر کردم، اگه آب تو منطقه‌مون کم هست، شاید به خاطر اینه که دارن ازش برای چرخ متحرک دانشگاه فردوسی استفاده می‌کنن!
آخه از زمان صفویه، سناباد مشکل کم‌آبی داشته و هرچی جمعیتش بیشتر می‌شده، آب بیشتری از رودخونه‌هایی مثل کشفرود می‌گرفتن.
به خاطر همین الان کشفرود خشک شده و کسی هم نیست که بهش بگیم چرا به جای آبادانی، آب رو برای دانشگاه می‌برن.
اردوگاهی که توش بودیم، اردوگاه فرهنگیان سیستان و بلوچستان بود.
به نظرم اگه همین اردوگاه هم نبود، معلوم نبود چی می‌شد.
اونایی که از سیستان و بلوچستان اومدن و اینجا رو ساختن، سال‌هاست که دارن از این زمین‌ها استفاده می‌کنن، ولی هیچ فکری به حال آبادانی شاهنامه فردوسی نکردن.
عروسی اونقدر شلوغ بود که نفهمیدیم کی کیک عروسی رو آوردن.
فردای عروسی، دوستم که تو عروسی آشنا داشتیم، اومد خونمون و بقیه کیک عروسی رو هم آورد.
کیک خیلی خوشمزه بود و با بلوبری تزیین شده بود.
خیلی قشنگ و چند طبقه بود و خامه و پایه‌هاش اصلا تکون نمی‌خورد.
همینطور که داشتیم کیک رو می‌خوردیم، دیدم داره کج می‌شه، سریع رفتم کمک بابام تا نریزه.
از عروسی چند تا عکس گرفتم که براتون می‌ذارم.
عکس اول، مراکز خرید و جاهای تفریحی مشهد رو نشون می‌ده، هم ایرانی و هم خارجی:

چالیدره رو هم آورده که به نظرم می‌تونه یکی از شاخه‌های کشفرود باشه.

جالب اینه که عکسی از آرامگاه فردوسی نیست و به جای قدمگاه نیشابور، عکس موج‌های خروشان رو گذاشتن!
عکس بعدی، یکی از جاهایی هست که با فردوسی مرتبطه. این عکس هم از اردوگاه فرهنگیان سیستان و بلوچستان گرفته شده که کمی با رودخانه فاصله داره.

یه عکس دیگه هم از اردوگاه فرهنگیان سیستان و بلوچستان دارم.
عکس بعدی یه جای خیلی سرسبز و قشنگه که زندگی توش خیلی لذت بخشه. این مکان ها جاهایی هست که لوکیشن فیلم های پایتخت میشه:

یه آهنگ ترکی هست که خیلی دوست دارم و الان یاد اون افتادم: Ziafetim

_____________

Oh my God, this week was a whirlwind!
First of all, I had a lot of dirty clothes that I had to spread out in our large yard to dry.
While I was putting the clothes away, my mom said that her friend was having a wedding and we should go too.
The wedding was on Shahnameh Street, near Yas Street.
I was so happy, because it had been a long time since we had been to a wedding.
We all prepared our previous wedding dresses.
The wedding was in a camp and each family had a gazebo.
It was very crowded and everyone was moving here and there.
One of my friends gave me a binoculars with which I could see Ferdowsi University from afar.
I could even see its brick walls, which looked like Tabran walls.
For a moment, I thought, if there is little water in our area, maybe it is because they are using it for the Ferdowsi University's wheel!
Since the Safavid era, Sanabad has had a water shortage problem, and as its population grew, they took more water from rivers like Kashfrud.
Because of this, Kashfrud has dried up and there is no one to tell them why they are taking water for the university instead of Abadani.
The camp we were in was the Sistan and Baluchestan Education Camp.
I think if this camp had not been there, it would have been unclear what would have happened.
Those who came from Sistan and Baluchestan and built this place have been using this land for years, but they did not think about the development of Ferdowsi's Shahnameh.
The wedding was so busy that we did not know who brought the wedding cake.
The day after the wedding, my friend, who we had met at the wedding, came to our house and brought the rest of the wedding cake.
The cake was very delicious and decorated with blueberries.
It was very beautiful and had several layers, and the cream and the bases did not move at all.
As we were eating the cake, I saw it was crooked, so I quickly went to help my dad so that it wouldn't fall.
I took a few photos from the wedding that I'll post for you.
The first photo shows the shopping malls and entertainment venues in Mashhad, both Iranian and foreign.
It also shows Chalidereh, which I think could be a branch of the Kashfarud River.
It's interesting that there is no photo of Ferdowsi's tomb, and instead of the Nishapur footbridge, they put a photo of the roaring waves!
The next photo is one of the places associated with Ferdowsi.
This photo was also taken from the Sistan and Baluchestan Educational Camp, which is next to a river, but this river does not reach Ferdowsi's Shahnameh.
I have another photo from the Sistan and Baluchestan Educational Camp.
It's a very green and beautiful place where life is very enjoyable.
There's a Turkish song that I really like and I just remembered it: Ziafetim

تلاقی ترافیک عید با کنکور ارشد

دیروز هم یکی از اون روزهای پر ترافیک و اعصاب خوردکن بود. تمام مسیرهای منتهی به بازارها پرتردد شده بود و همگی به یک باره یادشون آمده بود که عیدی هست و همه باید خرید عید بروند. پریروز کنکور ارشد بود و کل شهر شده بود یه پارکینگ بزرگ. منم مثل بقیه پدر مادرا، ساعت‌ها تو ترافیک گیر کرده بودم. ترافیکی که امروز من رو به بازار می برد، دیروز پشت صف کنکور گذاشته بودم.
همیشه از خودم می‌پرسم چرا اینقدر باید برای یه آزمون این همه آدم، با این سن و سال، خودشون و خونواده‌شون رو به زحمت بندازن؟ مگه چقدر ظرفیت دانشگاه‌ها هست؟ مگه چقدر شغل مرتبط با این رشته‌ها وجود داره؟
بعد فکر می‌کنم به بچه‌هایی که باید کلی کتاب و تست و کلاس کنکور رو تحمل کنن، به جای اینکه مثل بقیه دنیا، از بچگیشون لذت ببرن و استعدادهای دیگه‌شون رو پرورش بدن.
یه لحظه فکر می‌کنم به اون رویایی که پشت این کنکورهاست: یه آینده بهتر، یه شغل پردرآمد، یه زندگی راحت. ولی آیا واقعا همه‌مون به این رویا می‌رسیم؟
بعد یادم میاد به دوستام که سال‌هاست دارن خودشون رو برای کنکور آماده می‌کنن، ولی هنوز نتیجه‌ای نگرفتن. یادم میاد به اونایی که بعد از فارغ‌التحصیلی، مجبور شدن یه شغل دیگه رو انتخاب کنن، چون تو رشته خودشون کاری پیدا نکردن.
یه لحظه به خودم میگم: کاش به جای این همه استرس و رقابت، یه راه دیگه برای رسیدن به موفقیت وجود داشت. یه راهی که هم استعدادهای بچه‌هامون رو شکوفا کنه، هم بهشون کمک کنه یه زندگی شاد و سالم داشته باشن.
ولی خب، این فقط یه آرزوئه. تو دنیای واقعی، باید با همین شرایط کنار بیایم و سعی کنیم بهترین تصمیم رو برای بچه‌هامون بگیریم.
شاید باید به جای تمرکز فقط روی کنکور، به فکر پرورش مهارت‌های دیگه‌شون هم باشیم. شاید باید بهشون یاد بدیم که چطور با مشکلات روبرو بشن و چطور خودشون رو پیدا کنن.
شاید باید بهشون یاد بدیم که زندگی فقط کنکور نیست.


________________

Yesterday was another one of those nerve-wracking, traffic-choked days. All the roads leading to the markets were busy, and everyone suddenly remembered that it was Eid and everyone had to go shopping for Eid. The day before the senior high school entrance exam, and the entire city had become a large parking lot. Like the rest of the parents, I was stuck in traffic for hours. The traffic that takes me to the market today, I had left behind the entrance exam line yesterday.
I always ask myself why so many people, at this age, have to put themselves and their families through so much trouble for an exam? How big is the capacity of universities? How many jobs are there related to these fields?
Then I think about the children who have to endure so many books, tests, and entrance exam classes, instead of enjoying their childhood and cultivating their other talents like the rest of the world.
I think for a moment about the dream behind these entrance exams: a better future, a high-paying job, a comfortable life. But do we really all achieve this dream?
Then I think of my friends who have been preparing for the entrance exam for years, but still haven't gotten any results. I think of those who were forced to choose another job after graduation, because they couldn't find a job in their field.
For a moment, I say to myself: I wish there was another way to achieve success instead of all this stress and competition. A way that would both develop our children's talents and help them live a happy and healthy life.
But hey, that's just a wish. In the real world, we have to deal with these situations and try to make the best decision for our children.
Maybe instead of focusing only on the entrance exam, we should think about developing their other skills as well. Maybe we should teach them how to face problems and how to find themselves.
Maybe we should teach them that life is not just about the entrance exam.

جاهای دیدنی احمدآباد

باز صدای بزغاله ها توو دشت و صحرا پیچیده زنگوله توی گردنشون جیرینگ جیرینگ صدا میده.

ایران روستاهایی دارد که به دلیل شرایط خاص شهرت پیدا کرده اند. روستای بالو در آذربایجان غربی و یا احمدآباد با جمعیت بسیار و یا باستانی دیرینه شناسی هستند.
 یکی از روستاهای زیبای مشهد که در عین حال به دلیل حالت تاریخی که دارد معروف است، روستای احمدآباد است. روستای احمدآباد که درختان گلابی وحشی و زالزالک آن معروف است طبیعت چشم نوازی دارد.
بخش شرقی روستا که از قدمت تاریخی بالایی برخوردار است به دلیل شکل گرفتن در کنار آبهای سطحی منطقه شاهنامه مشهد خانه های کاهگلی با سقفهای چوبی در دشت و در سبک های قاجار آجری بسیاری دارد. برخی از آنها آغل گوسفندان هستند که ارزش تاریخی بالایی دارند.
احمدآباد، همچنین، یکی از نزدیکترین روستاهای توریستی شاهنامه مشهد محسوب می‌شود. زمستان روستای چهارفصل احمدآباد همزمان با طولانی‌ترین شب (چله) یکی از مکان های دیدنی گردشگری در ایران است.
کشت گندم کنار رودخانه فصلی که قبلاً یکی از ریزآبراههای کشف رود محسوب میشده، قدمت آن را به چند میلیون سال قبل برمیگرداند. گوسفند نیز به صورت گله ای در این مکان پرورش داده می شود.
پرندگان آبی این منطقه گاهی شامل نمونه های نادر حواصیل زرد، آبدزدک و غیره می شوند.
پارکی در نزدیکی این مکان از سال‌ها قبل توتستان احمدآباد شهرت دارد.


آدرس: مشهد، شاهنامه 18، روستا احمدآباد

___________________


The sound of goats in the plains and deserts, the bells around their necks jingling jingling sounds.
Iran has villages that have become famous due to their special conditions. The village of Balo in West Azerbaijan or Ahmadabad are with a large population or ancient paleontology.
One of the beautiful villages in Mashhad, which is also famous for its historical condition, is the village of Ahmadabad. Ahmadabad village, which is famous for its wild pear and hawthorn trees, has a beautiful nature.
The eastern part of the village, which has a long history, has many thatched houses with wooden roofs in the plain and in the Qajar brick styles due to its formation next to the surface waters of the Shahnameh region of Mashhad. Some of them are sheepfolds that have high historical value.
Ahmadabad is also considered one of the closest tourist villages to Shahnameh Mashhad. The winter of the four-season village of Ahmadabad, coinciding with the longest night (Chelleh), is one of the tourist attractions in Iran.
Wheat cultivation along the seasonal river, which was once a tributary of the Kashaf River, dates back several million years. Sheep are also raised in herds here.
The waterfowl of this area sometimes include rare specimens of the yellow heron, the grebe, etc.
A park near this place has long been known as the Tutistan of Ahmedabad.