یک روز معمول بازار بود. من و پسرها در خیابان آسفالت قدیمی کنار بازار سرپوشیده از دست یکی دو پسر همسن خودمون داشتیم فرار میکردیم. آنها به قصد جانمان دنبالمان افتاده بودند و ما به قصد نجات جانمان فرار میکردیم.
محله که یکی از قدیمی ترین محلات بود، بازار بزرگی داشت. ما در آن قسمت از بازار که دستی و به مرور زمان شکل گرفته بود می دویدیم. درختی برنامه ریزی شده در آن کاشته نشده بود و فقط جوبه های کوچک آبی از وسط آسفالت گذاشته بودند.
کسی ناظر بر وقایع نبود. بازار جریانی عادی داشت. دویدن و بازی همسالان ما در سنین ده دوازده ساله هم عادی بود، ولی ما خبر داشتیم یک جریان دیگر بینمان بود.
در حین دویدن یکی دو پیچ که رد کردیم پسری دنبالمان افتاد. او به من نزدیک تر میشد. بین پسرها یکی من دختر بودم و یکی دوستم. آن دختر در یکی از پیچ ها موهایش را قیچی کرد و کیپا سرش گذاشت تا شناسایی نشود.
در پیچ دیگری پسری با بلیز سفید پیدایش شد. دیگر مجالی برای گریز نبود. عقب مانده بودم و پسر به من نزدیک تر میشد. با قیچی موهای جوگندمی بافته ام رو بریدم. چیزی از آن انبوه یک دست مو که چون کمندی بزرگ بود نمانده بود. کافی بود یک کلاه کیپا هم سرم کنم و من هم مثل سایر پسرها در جامعه یهودی شوم.
یک کیپا کل حجابی میشود که دارم. بین فامیل بودن و با سایر بچه ها بازی کردن برایم نعمت همیشگی ست. به طبقه بالا و اتاق پذیرایی که رسیدیم مشغول بازی و دور هم کردن شدیم. این اتاق برای ما نمازخانه هم بود.
او روزی خواهد رسید
روزی که خورشید نه برای دویدن، بلکه برای درخشش طلوع میکند
روزی که در آن، دستهایمان نه برای جنگیدن، بلکه برای نوازش باز شوند
دیروز یک داستان کوتاه خواندم. درباره موجودی سبز درخشان به رنگ صفحه نمایش ساعت مچی بود. کنار کوه ها این موجود که کاملا خلاف موجودات دیگه زیست داشت پیدا شده بود. این موجود برخلاف بقیه با دماهای خیلی پایین زندگی میکرد و برای غذا صفحه ساعت مچی میخورد.
وای که جشن امسال چقدر قشنگ بود!
من توی یه میدون خیلی بزرگ، جلو جلو نشسته بودم، وسط کلی آدم شاد و خوشحال. آسمون ابری بود، ولی بارون نمیاومد و باد هم نمیوزید. همهچی آروم و خوب بود، انگار آسمونم میخواست با ما جشن بگیره!
یه دفعه یه عالمه هدیه آوردن. منم یک کاور ناز و بامزهی خرگوشی گرفتم! وای که چقدر خوشحال شدم! یکی از دختر کوچولوهایی که چند نفر جلوتر از من نشسته بود، اهل اصفهان بود. اونم مثل من از همون بستههای جایزه گرفته بود. با هم حرف زدیم و خندیدیم.
توی چند تا توپ رنگی که زرد و آبی بودن، کارتهای قشنگی از عید غدیر گذاشته بودن. این توپها رو به بچههای دیگه هم دادن. یهدفعه دیدم کلی بچه از عقب دارن میان جلو تا جایزه بگیرن. چقدر همه خوشحال بودن!
علاوه بر کاور خرگوشی، کلی کاور دیگه هم بود. بعضیا ساده بودن، بعضیا طرحدار. همهشون خوشگل و دوستداشتنی بودن!
این جشن، یکی از شیرینترین خاطرههای من شد. دوست دارم هر سال تکرار بشه!
________________
Oh, how beautiful this year's celebration was!
I was sitting in a very large square, in the front, in the middle of a lot of happy and joyful people. The sky was cloudy, but it wasn't raining and the wind wasn't blowing. Everything was calm and nice, as if the sky wanted to celebrate with us!
Suddenly, they brought a lot of gifts. I also got a cute and funny rabbit cover! Oh, how happy I was! One of the little girls sitting a few people ahead of me was from Isfahan. She had also gotten the same prize packages as me. We talked and laughed.
They had put beautiful cards from Eid al-Ghadir in some yellow and blue balls. They were giving these balls to other children. Suddenly, I saw a lot of children coming from the back to the front to get their prizes. How happy everyone was!
In addition to the rabbit cover, there were a lot of other covers. Some were simple, some were patterned. They were all beautiful and lovely!
This celebration became one of my sweetest memories. I would like it to happen every year!
از طرف بسیج دخترها و پسرهای هم سن من یا کمی کوچکتر رفته بودیم مدرسه. به ما گفتن این اردو آمادگی دفاعی برای تقویت همکاری گروهی در شرایطی مثل آتش سوزی و سایر شرایط فوق العاده است.
دیروز غزاله باید بین دو صفحه استیل الکترودها را به کلاس جوشکاری می آورد. غزاله دو-سه زالو هم بین الکترودها که هم رنگ آنها بود جاسازی کرده بود تا به محض تحویل به یکی از اعضای گروه که از قبل تعیین شده بود زالوها روی او بیفتند و با سوراخ کردن پایش بقیه طرح اجرا شود
درست موقع اجرای مانور فرضی غزاله با صفحات الکترود در دست از اتاق خارج شد و مسیر بین اتاق تدارکات را تا محل راه پله های شبیه سازی شرایط اضطراری به موقع طی کرد و آنها را روی مصدوم فرضی ریخت.

در همین لحظه یکی از پسرها که برادر مصدوم فرضی بود و در دستش زالویی داشت حواس گروه را به زالوی خود پرت کرد که این از کجا پیدا شده. همه حواس ها به جای تمرکز بر مصدوم فرضی روی او منحرف شد. پسر در همین لحظه برای اجرای ادامه طرح خود از اتاق خارج شد و رفت تا سلاحش را بیاورد. او در ساختمان دیگر، جای راه پله ها بود که متوجه شد برای خنثی کردن طرح دشمن به جز خودش استاد جوانشان هم که لباس بسیجی پلنگی سبز بر تن داشت ایستاده تا به موقع از جایش بلند شود و عملیات خنثی سازی را اجرا کند. پسر دیگری هم همینطور در همین لحظه پیدا شد و معلوم شد به جز آنها یک نفر دیگر هم مراقب بوده است طرح نفاق غزاله را خنثی کند
_______________________
We had been to school on behalf of the Basij, girls and boys my age or a little younger. We were told that this camp is a defensive preparation to strengthen teamwork in situations such as fires and other extraordinary situations.
Yesterday, Ghazala had to bring electrodes between two steel plates to the welding class. Ghazala had placed two or three leeches between the electrodes, which were the same color, so that as soon as they were handed over to a member of the group who had been designated in advance, the leeches would fall on him and the rest of the plan would be carried out by piercing his leg.
Just as the hypothetical maneuver was being carried out, Ghazala left the room with the electrode plates in her hand and walked the path between the supply room and the emergency simulation staircase in time and poured them on the hypothetical casualty.
At that moment, one of the boys, who was the brother of the hypothetical casualty and had a leech in his hand, distracted the group from where he had found his leech. Instead of focusing on the hypothetical casualty, all attention was diverted to him. At that moment, the boy left the room to continue his plan and went to get his weapon. He was in the other building, in the place of the stairs, when he realized that in order to neutralize the enemy's plan, besides himself, their young master, who was wearing a green leopard Basij uniform, was standing there to get up in time and carry out the neutralization operation. Another boy also appeared at that moment and it turned out that besides them, someone else had been careful to neutralize Ghazala's hypocritical plan.
رفتیم بزرگداشت فردوسی. کنسرت گذاشته بودن فیلم گرفتیم. اصلا کسی نگفته بود کنسرت کی هست. ما فقط میخواستیم روز بزرگداشت فردوسی و شاعر فیلسوف جای آرامگاهش باشیم. یکی با پرنده اش اومده بود.
دیروز تو مهمونی برعکس همیشه نرفتم برای کمک و حالا احساس جدا افتادگی میکنم. مامانم میگه من کار نمیکنم. بسته بندی اتاقم و جمع کردن پتو مگر کار نیست؟
یک کتاب برای برنامه ریزی درسی برام خریدن. بعد امتحانات از اول تیر میریم بدنسازی. به جز من دوستام هم می آیند. بیشتر دوست داشتم پوستر بروس لی برام میگرفتن. بروس لی شنای یک انگشتی سوئدی کنار دریا میرفته و من همون رو کنار کشفرود برم.
مامان میگه مترو آرامگاه فردوسی برای کشفروده. اگر اون رو بزنند هوا خنک تر میشه.

We went to Ferdowsi's commemoration. They had a concert, so we filmed it. No one had said when the concert was. We just wanted to be there on the day of Ferdowsi's commemoration and the poet-philosopher's tomb. Someone had come with his bird.
Yesterday, I didn't go to a party, unlike always, to help, and now I feel isolated. My mom says I don't work. Isn't packing my room and putting away blankets a chore?
They bought me a book for lesson planning. After exams, we'll go to the gym from the first of July. My friends will come too. I would have liked them to buy me a Bruce Lee poster. Bruce Lee does the Swedish one-finger swim by the sea, and I'll do it by the Kashfarud River.
Mom says the Ferdowsi Tomb Metro is for Kashfarud. If they put it on, the weather will be cooler.