یکی از همکاران دورم ازم پرسید و وقتی بیکاری چیکار میکنی؟
بهش گفتم من بیکار نمیشم و توی منطقهای هستیم که هر طور کار کنیم، هم لازمه که کار کنیم و هم جای پیشرفت داره.
خلاصه که بیکار نیستم، ولی بازم جویای کارم. ۲۰ سال پیش وقتی که درسم رو برای کاردانی داشتم تموم میکردم، یه استادی داشتیم که همزمان هم رئیس آیتی یکی از بزرگترین واحدهای خصوصی کشورمون بود و هم استادمون بود. از طریق یکی از دانشجوها، یعنی دوست خودم ما یک پروژه صنعتی انجام دادیم. دوستم از طریق مدرسهای که پدرش اونجا معلم بود، یک کامپیوتر برای ما جور کرده بود. من و اینو یکی دیگه از بچهها راس ساعت میرفتیم که پشت سیستم پروژه انجام بدیم. روزهای زیبا و گرم تابستان و روزهای زیبا و سرد زمستان، هر روز از صبح تا ۷ بعد از ظهر میومدیم پشت سیستم کار کنیم. با زبان تازه به دوران رسیده سی شارپ. از اون زبانهای تحت ویندوز که همین امروز ویندوز بگه عوض شد ما بگیم بله قربان عوض شد، عیبی نداره یک زبان دیگه یاد میگیریم. همین استادمون دو تا دانشجوی ترم بالایی استخدام کرده بود، که اونا میگفتن اصلاً زبان برنامه نویسی مهم نیست؛ مهم الگوریتمه. خیلی فرهیخته بودند و استادم هم یک بار جلوی دانشگاه اومد و یک جلسه بزرگ کنفرانس گذاشت و گفت بله من کارآفرینی کردم. اینم دو تا از دانشجوها که با من پروژه انجام دادن و با همدیگه داریم کار میکنیم، و الان من کارآفرینم.
اونموقع جشنواره کارآفرینی سر زبانها بود. خلاصه که استادمون برند بود و تمام دوربینهای این واحد بزرگ خصوصی رو این از اروپا خریده بود و یه دو سه بارم یک کشور خارجی رفته بود که الآن اسمش یادم نیست. بعدها دیدم فامیلش هم اصلاً یه فامیل برند پولدار نشینه1.
هنگام زمستان بابای اون دوستم که کامپیوتر مدرسه رو در اختیارمون گذاشته بود، همزمان دخترشو همونجا یک کلاس هم میبرد که تدریس کنه. اون ساعتی که دخترش تدریس میکرد، من پشت سیستم بودم ببینم این کد بالاخره چه جوریه؛ امروز پاک میشه. فردا محتوا پاک میشه. امروز درستش میکنم، فردا یه سیدی براش میخرم. اون موقع هنوز سیدی rewritable (ریرایتیبل) بود و فلش مموری تو دست کمتر کسی بود. اون دوست دیگه ام سیدی ری رایتتیبلشو آورده بود و هر کسی برا خودش، به نظرش، هر کاری از دستش بر میومد، انجام میداد. و البته اون کسی که باید پشت سیستم مینشست پای کار، خودم بودم. من اگر یک روز نمیاومدم سر کار اونا نمیتونستن و شایدم نمیخواستن که کار کنن. یک مدل زبان برنامه نویسی برای کار ارائه کرده بودم که خودم باید دنبالش میرفتم. بابای دوستم هم که اون رو می آورد میرسوند کار رو یکطرفه دست من دیده بود. اصلا انگار مستخدم خوبی هم برایش نبودم. یادمه یک بار سوارم کردند که وقتی در رو بستم به دوستم غر زد که این چرا در رو محکم میبنده ؟ این یک نوع غر زدن کارفرمایی هست. دفعه بعدی که برای یکی دیگه کار میکردم، شوهرش برعکس میگفت که این چرا در ماشین رو یواش میبنده!
پشت سیستم در سن نوجوانی مینشستیم و تنها حالت به اختیار خودم موقع نماز خوندن بود. اون هم چه اختیاری. یک بار دیگه همین بابایش وقتی کامپیوتر دسکتاپ رو داشتیم جابجا میکردیم گفت: چی کار میکنید؟ آپلو هوا میکنید؟!
گذشت و تابستون اومد و ما خوشحال گفتیم دیگه الان پروژه رو تحویل استاد میدیم و یه نمرهای میگیریم. یکی دو بار پروژه رو بردیم نشون استاد دادیم و این هی موس زد رو زمین و یعنی راضی نیستم و این چه وضعشه و اینا. روز آخر گفت که نمره پروژه پایانی شما رو میدم، ولی بیاین و برای اینجا تمومش کنید. یادم نیست من ازش پرسیدم که استخدام میکنین یا نه، ولی اون چیزی که ازش یادمه اینه که میگفت ما نیروی افتخاری داریم از شهر دیگه روزای یکشنبه زن و شوهر بلند میکنن میان اینجا افتخاری کار میکنند.
افتخاری با هواپیما می آیند، لابد پولش رو هم بدست می آورند. من باید بعد از این یک سال که رایگان کار کردم و تو هم راضی نبودی، می اومدم برای کی کار رو تموم میکردم؟
من خب چون تجربه دیپلمو داشتم و تو همون کارآموزی دیپلمم یک نفری بود که برام کار تعریف کرده بود و میرفتیم پشت سیستم میگفت: این نامه رو دقیقاً با این کاراکتر که بهت گفتم، اینجا بزن، اونجا بزن، اینو چرا صورتی نکردی؟ اونا رو چرا سر خط چپ چین نکردی؟ استخدام هم نبودم و زودی بیرون اومدم. هم اونجا و هم اینجا گفتم من رایگان برای کسی کار نمیکنم.
تو ذهنم گرونتر از این حرفا بودم. دیپلم گرونتر بودم، کردمش فوق دیپلم. فوق دیپلم گرونتر بودم و میخواستم بکنمش لیسانس. تازه داشتم دوران نوجوانی رو سپری میکردم. در نوجوانی هزار امید و پنجره جلو چشمم بود.
حتی برای کارآموزی دوره لیسانس هم دیگه برنگشتم. اگرچه من با خاطرات برف بازی و اینجور چیزها با دوستان گذران زندگی کرده بودم، ولی از اینکه رایگان کار میکردم و از اینکه کسی قدرمو نمیدونست راضی نبودم.
هر روزم از جای در آن مرکز بزرگترین شرکت خصوصی کشور رد میشدم و میگفتم: یعنی الان اگر برم این مرکز آیتی، رئیسش، استادم، هنوز اونجاست؟ چه اهمیتی داره؟
بابای دوستم با این رئیس دوست بوده با ما چیکار داشته.
گذشت تا یه روزی مثل امروز. یه هفته پیش از یک مدیریت کار گرفته بودم و با سلیقش جور در نیومده بود و بیرون اومده بودم. هفته بعدش از یک واحد دبیرخانه کار گرفته بودم و دختران دهه هفتادی انتظار داشتند که من بیشتر از این التماسشون کنم تا کار نصف نیمه رو تحویلم بدهند و اومدم بیرون.
و امروز هفته سوم، ازم مخواهش میکنند که پای میز مذاکره برای این یکی مصاحبه هم برو. برو ببین مصاحبه چی میشه، نتیجهشو بگو. حیف، یعنی نخبه داشته باشیم بره خارج زندگی کنه.
من خودم بارها به خارج رفتن فکر کردم، ولی خیلی کار سختیه، خارج رفتن. مخصوصاً برای کسی که دو پشت خانوادهاش اونجا نیست، یا یه پشت بعد از خانوادهاش اونجا نیست. اونجا هم که حلوا پخش نمیکنن، تو این جنگ و درگیری. قشنگ باید بری زحمت بکشی، از صفر شروع کنی و هزار تا اتفاق پیشبینی نشده، برای یکی که تازه اول چل چلیشه. برای من که البته، همیشه صفر یک نقطهای بوده. شروع کردم، و بالاخره ادامه دادم.
هی به گوشیم نگاه کردم و گفتم الان بهش پیغام میدم که میام مصاحبه. پیغامو کپی کردم، چون قبلاً بهم متنو داده بودند تا خودم رو با ممنونم و سپاسگزارم معرفی کنم. فقط اون جای خالیش رو باید اسمم میگذاشتم.
قبل از اینکه پیام سلام رو ارسال کنم رفتم در این رابطه با مادرم صحبت کنم. بالاخره، درسته که تو این ۲۰ سال همه تلاشهای منو دیده و حتی شاید خاطرات روزهای کاردانی رو چندین بار براش تعریف کردم. ولی خب بازم امروز که این خاطره رو تعریف کردی، هوا رنگ دیگهای داره. شاید اون روز داشتی تابستون تعریف میکردی. امروز پاییز و زمستونه. خاطرات تعریف کردم و یه حرف جالبی زد. گفت: اون موقع سکه چقدر بود؟
گفتم خیلی ارزون بود شاید ۱۰۰ هزار تومان. اصلاً اون موقع نمیدونستیم تورم چیه. ۲۰ ســـــــــال پیش، اول دهه هشتاد. گفت: میرفتی یه سکه میخریدی.
دیدم راست میگه، حرف نویی زده. این همه مدت همه ازم خواهش کرده بودن بیا برو سر این کار، بیا برو سر اون کار. حیف و حیفی هستی، کسی بهم نگفته بود برو سکه بخر، میخواد بره بالا.
___________________
1- آن روز، آن استاد از ما کار رایگان میخواست، ولی همزمان تمام دوربین های حرم رو از اروپا تهیه میکرد. امروز که رژیم صهیونیستی پایش دوربین ها رو با پروژه نیمبوس و همکاری غول های فناوری به عهده گرفتند خرسند از خرید آن روز آن استاد هستند. آن استاد پولدار شد، چون قرار بود امروز دانشجویی مثل ما کاری به کار غول ها نداشته باشد.